ن : حمیــدشیخ حسینی
ت : یک شنبه 28 آبان 1391
ز : 12:47 قبل از ظهر |
+
با من قدم زدی همه ی اتفاق را
دلتنگی ات گرفته تمام اتاق را
تا پرده را کنار زدم دیدمت چه خوب-
ریشه زدی ،درخت شدی کل باغ را
دفترچه های شعر من آتشفشان شدند
شکل جدیدی از هیجان اجاق را
لحظه به لحظه مشتعلم طور تازه ای
طوری که بعد آن ننوشتند داغ را
ای استوای یخ زده تا کی در انتظار
باید بمانم و برسانی سراغ را
دی ماه آمده است، نه برگی، نه شاخه ای
برفی که آمده است پرانده کلاغ را
این شانه عطر گریه گرفته دروغ نیست
حالا چگونه تاب بیارد فراق را
تو مثل لحظه ای که نباشی کنار من
پایان شروع می شود آن لحظه باغ را
دیگر امید پر زدنی نیست بی گمان
وقتی گرفته اند عصای چلاق را
تقصیر من نبود اگرچه نمی توان –
انکار کرد مسئله ی اشتیاق را
حتی صدای گریه رسیده به بیت هام
گویا دلم گرفته هوای عراق را
حالا کجای قصه تو جا مانده ای بیا
با من قدم بزن همه ی اتفاق را
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
شب ,
و ,
شعر,
با ,
من ,
قدم ,
زدی ,
,