روزی مردی اندیشمند در ویلای خود مشغول تماشای ساحل و انواج آن بود که ناگهان حرکات شبیه به رقص جوانی او را متحیر کرد. جوان دقایقی مشغول این حرکات بود و با گذشت زمان دست از کار خود برنمی داشت. مرد به دنبال علت از ویلای خود خارج شد و پس از چند دقیقه پیاده روی به جوان رسید و به او گفت: لحظاتی طولانی است که می بینم این حرکات را انجام می دهی؛ به سوی ساحل می دوی؛ بر می گردی؛ خم می شوی، باز با حالتی خاص به طرف ساحل و امواج می دوی؛ گویا حرکاتی خاص انجام می دهی!
جوان نگاهی به مرد اندیشمند کرد و با لبخندی گفت: جزر و مد دریا بسیاری ازستاره های دریایی را به ساحل آورده، من نیز در این دقایق آنها را برداشته و به سمت دریا می برم و بر روی انواج پرت می کنم. این بود کار من!!!
اندیشمند پوزخندی زده و گفت! جوان، ساحل دریا بی امتداد و با وجود هزاران ستاره دریایی، کار تو بی تأثر است!!
جوان بدون این که جوابی دهد، خم شد و ستاره دریایی دیگری برداشت و در حالی که نفس نفس می زد گفت: (برای این ستاره دریایی بی تأثر نبود!!!)
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
شبــــــ و شعـــر،
، :: برچسبها:
داستان ستاره دریای ، خداوند اسکارمیدهد ، شب و شعر ، ژنرال ، داستان ، شاعری ، ,
.:: ::.
تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به
ژنـــــــرال... مي باشد.